داستان کوتاه تیغ از ولادیمیر ناباکف

به گزارش بلاگ پو، در زبان فارسی، نام خانوادگی Nabokov این داستان نویس برجسته را به صورت های گوناگون نوشته اند: ناباکوف، نبکف، نابوکف، نابوکوف. او در 23 آوریل 1899 در سنت پترزبورگ در خانواده ای مرفه و اشرافی چشم بر دنیا گشود. پس از به قدرت رسیدن کامل بلشویک ها در روسیه، در سال 1919، همراه خانواده اش به آلمان مهاجرت و ابتدا در برلین زندگی کرد. بعد برای تحصیل به دانشگاه کمبریج رفت و در سال 1922 در رشتهٔ زبان های اسلاو و روسی فارغ التحصیل شد. در برلین (و چند سالی هم در فرانسه) حدود بیست سال زندگی کرد و همهٔ این سال ها با نام مستعار سیرین، آثارش را به روسی می نوشت و منتشر می کرد.

داستان کوتاه تیغ از ولادیمیر ناباکف

ناباکف در سال 1940 به آمریکا مهاجرت کرد و در دانشگاه های ولزلی، هاروارد و کورنل تدریس کرد. در 1945 به تابعیت آمریکا درآمد. از این پس آثارش را به انگلیسی نوشت. اولین اثری که در این دوران از او انتشار یافت زندگی واقعی سباستین نایت بود (1941).

چاپ لولیتا در 1958 برایش شهرت و ثروت به ارمغان آورد و توانست تدریس را کنار بگذارد، به سوئیس مهاجرت کند و صرفا به نویسندگی و کار دلی - تخصصی خود یعنی حشره شناسی و مطالعه در زندگی پروانه ها بپردازد.

در یکی از روزهای ماه مارس 1977، هنگامی که در باغی به دنبال صید پروانه ای بود، در گودالی افتاد، آسیب سختی دید و دیگر بهبود نیافت. در دوم ژوئیهٔ همین سال در لوزان از جهان رفت و او را در کلارنس دفن کردند. روی سنگ قبرش نوشته اند: ولادیمیر ناباکف، نویسنده. همین و نه چیز دیگر.

رفقایی که با او در یک هنگ بودند دلیل خوبی داشتند که اسمش را تیغ بگذارند. صورت مرد فاقد نما بود. وقتی آشنایانش به او فکر می کردند، تنها نیم رخی از او در ذهن شان تجسم می شد، آن هم نیم رخی خیلی شاخص: بینی نوک تیز سه گوش، مانند بینی منشی ها، چانهای قرص و محکم مثل آرنج، مژه های بلندوصاف مخصوص بعضی از آدم های بی رحم قسی القلب. اسمش ایوانف بود.

در آن اسم مستعار روزگاران گذشته، معنای ضمنی غریبی نهفته بود.

دور نیست کسی را استون (سنگ) و استاین (صخره) بنامند و معدن شناس خوب و قابلی از کار درآید. سروان ایوانف بعد از فراری حماسی و تعدادی فتوحات نمایشی ملال آور از برلن سر در آورد و درست همان حرفه را برگزید که اسم مستعارش بر آن اشاره داشت: سلمانی.

او در آرایشگاهی کوچک اما تمیز مشغول به کار شد که دو حرفه ای جوان را در استخدام داشت، کسانی که برای جناب سروان روسی احترامی توأم با مسرت قائل بودند. به این ها باید صاحب آرایشگاه را هم اضافه کنیم، مردی عبوس وتنه لش که وقتی دستهٔ قفل دخل را می چرخاند، از آن صدایی نرم و صاف به گوش می رسید. مانیکوریست هم بود: زنی کم خون با پوستی نیمه شفاف (مات): گویی از بس انگشتانش، هر ده انگشتش را روی کوسن مخملی جلوش گذاشته بود، آب و رمق شان کشیده شده بود.

ایوانف به کار خود مسلط بود، اگرچه اینکه زبان آلمانی را خوب نمی دانست، تا حدودی بر کارش تأثیر منفی می گذاشت. بماند که او خیلی زود فهمید چطور این مشکلش را جبران کند. در این جملهٔ خود یک nicht وارد می کرد و در آن یکی کلمهٔ پرسشی was (چه) را، دوباره یک nicht و ادامه می داد تا می رسید به همان ادات سؤالی کذایی.

هرچند در برلن آرایشگری را یاد گرفت، جالب است که سبک و روال کارش بسیار به کار آرایشگران روسی شباهت داشت و از آنها متأثر بود: به خصوص علاقهٔ مفرط شان به صدای چیک چیک قیچی. آنها درحالی که دائم تیغه های قیچیهاشان را به هم می زنند، تکه مویی را نشانه می گیرند، یکی دوطره اش را می چینند و بعد گویی نیروی شان تحلیل می رود و ناگهان پره های قیچی شان در هوا می مانند. این ترفند استادانهٔ ایوانف، پرپرزنی افتخاری او، درست چیزی بود که موجب احترام همکارانش شد.

بی شک قیچی وتیغ سلاح اند و چیزی در صدای فلزی شان بود که باعث شادی روح جنگی ایوانف می شد؛ او هم مردی کینه توز و تند خو، سرزمین پهناور، با عظمت و شکوهمندش را مشتی میمون زبان نفهم به خاطر سلسله ای از جمله پردازی های ملیح سرخ به نابودی کشاندند و این چیزی بود که نمی توانست فراموش کند. کینه در روانش هم چون فنری جمع شده، در انتظار زمان مناسب بود.

یک صبح لاجوردی بسیار گرم تابستانی، هر دو همکاران ایوانف از فرصت نبود مشتری در این ساعات آرایشگاه استفاده کردند و ساعتی مرخصی گرفتند. صاحب آرایشگاه، هلاک از گرما و پخته در آرزوی دست یابی به مانیکوریست، این موجود کوچک رام را به اتاق پشتی راهنمایی نموده بود. ایوانف، نشسته تک و تنها در آن مغازهٔ ساکت پر آفتاب، نگاهی به روزنامه انداخت. بعد سیگاری روشن کرد و سراپا سفیدپوش از در مغازه بیرون آمد و به تماشای عابران ایستاد.

مردم به سرعت می گذشتند همراه با سایه های کبودشان که در برخورد به لبه های پیاده رو می شکست و بی هیچ واهمه ای نرم می رفت زیر چرخ اتومبیل هایی که داغ های روبان مانندشان می ماسید روی آسفالت های گرم. ناگهان آقایی متشخص، کوتاه قد و چهارشانه با کت و شلوار مشکی و کلاه لگنی و درحالیکه کیف سیاه رنگی زیر بغل داشت، راهش را از پیاده رو کج کرد و مستقیم به سوی ایوانف سفیدپوش آمد. ایوانف که نور خورشید چشمش را میزد از در مغازه کنار رفت تا مرد وارد آرایشگاه گردد.

ناگهان تصویر تازه وارد درهمهٔ آینه ها منعکس شد. تمام قد، سه چهارم صورت پیدا و تصویری از طاسی براق پشت سرش درحالیکه کلاه لگنی سیاهش را از سر بر می داشت تا آن را به جالباسی بیاویزد. وقتی مرد مستقیمه به طرف آینه ها چرخید و تصویرش افتاد بالای آن سطوح مرمرین درخشان از بطری های طلایی و سبز، ایوانف صورت پف نمودهٔ بی تحرک آقا، چشمان ریز ونگاه نافذ و خال گوشتی بزرگش را در سمت راست بینی فورا به جا آورد.

آقای متشخص ساکت جلوی آینه نشست، بعد چیزی نامفهوم گفت. نوک انگشت کوتاه و گوشتالویش را بر صورت ناصافش زد: یعنی که می خواهد آن را بتراشد. ایوانف، شگفت زده و با عجله، پیش بند را به او بست. توی ظرف چینی مقداری کف صابون ولرم را به هم زد و آغاز کرد کف ها را به صورت، چانهی مدور و لب بالایی مرد بمالد. آرام و با احتیاط خال را دور زد و کناره هایش را با انگشت اشاره خود کف مالید. همهٔ این کارها را بی اراده انجام میداد زیرا مواجهه با این مرد آشفته اش نموده بود.

حالا صورتک نازک سفید رنگ صابون صورت مرد را تا نزدیک چشم هایش می پوشاند، تا پایین آن چشمان ریز که مانند چرخهای کوچک ساعت می چرخیدند و برق برق می زدند. ایوانف بعد از آنکه به خود مسلط شد و فهمید مرد کاملا در اختیارش است، تیغش را باز کرد و بنا کرد آن را روی تسمهٔ تیغ تیز کند. بعد، درحالی که خم شد روی طاسی براق، سر تیغ تیز را نزدیک صورتک صابونی برد و خیلی آرام گفت: درودهای من به جناب رفیق. چند وقته از اون طرف دیارمون اومدین؟ نه، نه لطفا تکون نخورین والا ممکنه هنوز آغاز ننموده یه جایی تون رو ببرم.

چرخهای کوچولوی درخشان تندتر چرخیدند، به نیم رخ برجستهٔ ایوانف نگاهی انداختند و دوباره به حالت قبلیشان برگشتند. ایوانف ورقه ای از صابون اضافی را با پشت تیغ گرفت و ادامه داد: رفیق شما رو خیلی خوب یادمه. متأسفم که اصلا دوست ندارم اسم تون رو بر زبون بیارم. یادمه چطور تقریبا شش ماه پیش تو خارکف ازم بازپرسی کردین. دوست عزیز، امضاتونم یادمه… اما خب همین طور که می بینین هنوز زنده ام.

بعد اینها رخ داد: چشمان کوچولو دودو زدند و ناگهان محکم بسته شدند. پلکها فشرده شدند مانند آن وحشی که گمان می برد بستن چشمانش نامرئی اش میکند.

ایوانف با ملاطفت تیغش را روی صورت حرکت می داد و خش خش صدا می کرد.

- رفیق ما کاملا تنهاییم. می فهمی؟ کافیه یه کم دستم بلغزه فور کلی خون ریخته می شه. شاهرگت اینجاست. خب هرچی خون بیشتر ریخته بشه، بهتر. اما فعلا می خوام صورت روخوب بتراشم. علاوه براین می خوام به چیزایی ام یادت بیارم.

ایوانف با احتیاط و با دو انگشت نوک گوشتی بینی مرد را بالا گرفت و با همان ملاطفت بنا کرد روی لب بالایی مرد را خوب بتراشد.

مشکل اینه که رفیق، من همه چی رویادمه. اون هم خیلی خوب. می خوام توام به یاد بیاری…

و ایوانف با صدایی آرام به توضیح ماجرا پرداخت درحالی که بی ذره ای عجله، صورت مرد بی حرکتی طاق باز را می تراشید. چیزی که تعریف کرد حتما خیلی هولناک بود چون هرازگاهی دستش از حرکت باز می ایستاد و بیشتر روی مرد خم می شد: آقای متشخص که مثل جسد زیر پیش بند کفن مانندش نشسته بود، پلک های برجسته اش سر به زیر.

ایوانف با آه گفت: همین بود. تمومش همین بود. حالا خودت بگو به نظرت تاوان مناسب برا همه اینا چیه؟ هان، تقاص به شمشیر تیز چیه؟ و دوباره میگم، یادت نره من وتو کام تنهاییم.

ایوانف همچنان که تیغ را به طرف بالا روی پوست کشیدهی گردن مرد می کشید، به حرفش ادامه داد: ریش جسدها همواره تراشیده ست. ریش محکومان به مرگم حتما می تراشن. منم دارم رشت رو می تراشم. می فهمی می خواد بعدش چی بشه؟

مرد همان طور نشسته بود بی آنکه تکان بخورد یا چشم هایش را باز کند.

ذره هایی از کف، روی گونه ها و نزدیک گوشش باقی مانده بود. این صورت چاق سنگ شدهٔ بی چشم، چنان رنگ پریده بود که ایوانف به خود گفت نکند سکته نموده، اما وقتی پشت تیغ را به گردن مرد فشار داد، تمام بدنش تکان خورد. ولی چشم هایش را باز نکرد.

ایوانف صورت مرد را سریع پاک کرد و با فشار بادی کمی پودر تالک به صورتش پاشید.

گفت: مجازاتت همین بود. من که راضی شدم. میتونی بری

با شتابی نازک طبعانه پیش بند را از گردن مرد بیرون کشید. آن دیگری از جایش تکان نخورد.

ایوانف آستین مرد را کشید و فریاد زد: بلند شو احمق.

مرد بی حرکت با چشمان بسته وسط آرایشگاه ایستاد. ایوانف کلاه لگنی را روی سر مرد کوبید، کیفش را زیر بغلش زد و او را به طرف درهل داد. تازه حالا مرد به حرکت درآمد. صورتش با چشمان بسته در آینه ها منعکس شد. مثل آدم کوکی آغاز به گام برداشتن به طرف در کرد که ایوانف برایش بازنگه داشته بود و با همین طرز راه رفتن ماشین وار کیفش را با دست سنگ شده محکم گرفت و با چشمان شیشه ای مجسمهٔ یونانی زل زد به خیابان پر آفتاب و رفت دیگر.

abanhome.com: بازسازی ساختمان | برای اجرای یک طرح بازسازی مقرون به صرفه با کارشناسان گروه ساختمانی آبان مشورت کنید

منبع: یک پزشک
انتشار: 30 آبان 1400 بروزرسانی: 30 آبان 1400 گردآورنده: blogpo.ir شناسه مطلب: 26011

به "داستان کوتاه تیغ از ولادیمیر ناباکف" امتیاز دهید

2 کاربر به "داستان کوتاه تیغ از ولادیمیر ناباکف" امتیاز داده اند | 3.5 از 5
امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "داستان کوتاه تیغ از ولادیمیر ناباکف"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید